شعری از هرمان هسه (آلمانی)
دوستت دارم که...
چنین
دیوانهوار و نجوا کنان
شباهنگام به سوی تو آمدم
- که دوستت دارم -
و تا فراموشم نتوانی کرد
روانت را با خود بردم
با من است
روان تو
هم اکنون
برای من است
به تمامی
در خوشیها
و
ناخوشیها
و
هیچ فرشتهای
نخواهد توانست
تو را از
عشق سرکش و سوزان من
رهایی بخشد
هرمان هسه: ا گر معنای عشق را می فهمم، همه به خاطر توست.
دلم هوایت را که می کند
تمام جزئیات با تو بودن را مرور می کند،
نفس به نفس...
آه که چقدر آرامشت را دوست داشتم
چشمانت را، وقتی که از دوست داشتن میگفتی
لبهایت را، وقتی پی در پی لبانم را می مکید و آرامش را به من می چشانید
آه که چقدر با تو بودن را دوست دارم.
تویی که به معنای واقعی خودت هستی!
سرشار از عشق، آرامش، محکم، فلسفی، شرمناک و گاه خسته تنها.. ولی زنده..
من تو را می ستایم
ای خیالِ شیرین
عباس معروفی(رمان سمفونی مردگان): چیزهای قشنگ تکرار نمی شوند.
نمی دانم چقدر!
انگار خیلی گذشته
از محرومیت...
محرومیتِ واژگان ِ از راه دور!
محرومیت شنیدن و بوییدن و مست شدن از کلام پرمهرت
محرومیت ندیدن چهره ات
آرامشت، ملایمتت
عشقت
عشقم!
آه که این درد بزرگی است
داستایفسکی : در عمر آدمی ساعاتی هست که گویی رنج و درد
سالیان دراز یکجا در جان او انباشته می شود
.